اینجا بچه ها دست به پرنده هایی که از لانه افتادهاند نمی زنند. مبادا بوی آدم بگیرند. میگویند وقتی جوجهها بوی آدم می گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آنها غریبی کنند. غریبی درد بدی است. خدا نکند کسی به غریبی بیفتد. مهم نیست کجاست. مهم نیست چقدر دور است. اصلا دور و نزدیکی در مقابل غریبی حرفهای بی اهمیتی هستند. احساس غریبی در من از زمانی پیدا شد که بوی آدم گرفتم. یک گنجشک ایرانی مثل تمام گنجشکهای دنیا، پر سر و زبان و سحر خیز بودم. همچین ازین شاخه به آن شاخه میپریدم که برگ از برگ تکان نمیخورد.
گاهی وقتی لای شکوفههای گیلاس قر و اطوار میآمدم، گردن گربهی پشمالویی را هدف می گرفتم که درست روی دیوار مجاور نشسته بود و چهار چشمی مرا میپایید. با هر جابجایی، گردن آن ملعون هم میپیچید. من هم لج می کردم و مثل فرفره میچرخیدم. میخواستم گردنش آرترز بگیرد. قیافهاش دیدنی بود وقتی نیشش را باز میکرد واز اعماق حنجره مهیبش ناله ای میکرد و صورنش را مأیوس از شکار من باز میگرداند، خودش هم می فهمید اینکاره نیست. پریدن روی درخت گیلاس کار او نیست. پرندهی کوچکِ چالاکی میخواهد مثل من با بالهای سبز و خاکستری و سر سیاه که معلوم میکرد نر هستم و مثل همهی پسر بچههای بازیگوش بقول مادرم " گنجشک نبودم رقاصک بودم" یادش بخیر مادرم چقدر مراقب من بود. آدمها را دوست نداشت. یک قدری قدیمی فکر میکرد. در نظرش همهی دنیا خلاصه میشد در زندگی گنجشکها.
(او کسى است که ) عمران و آبادى زمین را به شما سپرد و قدرت و وسائل آن را در اختیارتان قرار داد- واستعمرکم فیها
فاستغفروه ثم توبوا الیه ان ربى قریب مجیب - اکنون که چنین است , از گناهان خود توبه کنید و به سوى خدا بازگردید که پروردگار من به بـنـدگـان خود نزدیک است و درخواست آنها را اجابت مى کند.
ادامه مطلب ...این داستان عجیب ماجرای دختری است که گاهگاه از فرو رفتن دندانهای یک موجود نامرئی در بدنش ، وحشتزده می شد و داد و فریاد میکرد . حتی زمانیکه پلیس به کمکش شتافت باز هم به فریاد زدن ادامه داد . هیچکس نمیدانست این موجود ناشناخته که دندان های خود را در بدن این دختر بیچاره فرو می کند ، چیست ؟و تا به امروز نیز کسی موفق به شناسایی آن نشده است . در شب دهم ماه مه 1951 که شب آرام و گرمی بود ، پلیس این دختر را که دچار هیجانات شدید عصبی شده بود ، به مرکز فرماندهی کل اورد . پزشک مخصوص او را تحت معایناتی قرار داد و سپس در حالیکه غرغر می کرد ، کلاهش را روی سرش جابجا کرد و با اوقات تلخی گفت : این درست و منطقی نیست که برای معاینه یک دختر مصروع نصف شب مرا از رختخواب بیرون کشیده اید . شهرداری مانیل چیزی نگفت و با حیرت به پزشک عصبانی و دخترک بیچاره که فریاد می زد ، نگاه می کرد . تاول هایی که در محل دندان گرفتگی بود ، روی بازویش دیده می شد . آیا این امکان وجود داشت که در موقع بروز حمله عصبی خودش بازویش را گاز گرفته باشد ؟ و یا اینکه همانطور که ادعا می کرد موجودی نامرئی او را در اتاق دربسته اش وحشیانه مورد حمله قرار می داد ؟ هر چه که بود ، این مورد خاص آنقدر عجیب بود که آنها را وادار کرد تا پزشک را نیمه شب به آنجا بکشانند .شبیه همین اتفاق برای دختر 17 ساله ای بنام کلاریتا ولانوا (Clarita Villaneuva) رخ داد . حالات این دختر بقدری حیرات انگیز بود که مأمورین ، رئیس پلیس را فراخواندند و او به نوبه خود پزک مخصوص را بر بالین دختر حاظر کرد . و سپس هر دو به زندان رفتند تا علت آنهمه شلوغی و جنجال را پیدا کنند . پلیس این دختر را که از آوارگان جنگ بود و در خیابانهای شهر مانیل سرگردان شده بود و عده ای دورش جمع شده بودند ، را پیدا کرد . این دختر مدعی بود که توسط یک موجود نامرئی مورد حمله قرار گرفته است . ناظرین این صحنه که اغلب آنها از میخانه های اطراف بیرون آمده بودند ، او را مسخره می کردند و وانمود میکردند که او دیوانه است . به هر حال هر چه که بود ، پلیس قضاوت را به عهده متخصصین گذاشت . آنها دختر را در حالیکه سعی داشت خودش را از دست آنها خلاص کند ، گرفتند و به سلول زندان انداختند . زمانیکه در را پشت سرش بستند ، کلاریتا خودش را بر زمین انداخت و پلیس هم به خواهش او ، برای اینکه نگاهی به محل گاز گرفتگی روی بازویش بیاندازد ، ترتیب اثری نداد .
ادامه مطلب ...یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه ی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفه های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه ی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار میرفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟»
روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچه مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزیز خانوم گفت: «حالا که می خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ میموندی این جا و خیال مارم راحت می کردی.»
خندیدم و گفتم: «حالا برگشتم که خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بیخودی نیومدم، واسه کار واجبی اومدم.»
بچه ها اومدند و دوره ام کردند و عزیز خانوم که رفته رفته سگرمه هاش توهم می رفت، کنار باغچه نشست و پرسید: «کار دیگه ات چیه؟»
گفتم: «اومدم واسه خودم یه وجب خاک بخرم، خوابشو دیدم که رفتنی ام.»
عزیز خانوم جابجا شد و گفت: «تو که آه در بساط نداشتی، حالا چه جوری میخوای جا بخری؟»
گفتم: «یه جوری ترتیبشو دادهم.» و به بقچه ام اشاره کردم.
عزیز خانوم عصبانی شد و گفت: «حالا که پول داری پس چرا هی میای ابنجا و سید بیچاره رو تیغ می زنی؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگی می کنه، جون میکنه و وسعش نمیرسه که شکم بچه هاشو سیر بکنه، تو هم که ولکنش نیستی، هی میری و هی میای و هر دفعه یه چیزی ازش میگیری.»بربر زل زد تو چشام که جوابشو بدم و منم که بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزیزه غرولندکنان از پله ها رفت بالا و بچه هام با عجله پشت سرش، انگار میترسیدند که من بلایی سرشون بیارم. اما من همونجا کنار دیوار بودم که نفهمیدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب دیدم که سید از دکان برگشته و با عزیزه زیر درخت ایستاده حرف منو می زنه، عزیزه غرغرش دراومده و هی خط و نشان می کشه که اگر سید جوابم نکنه خودش میدونه چه بلایی سرم بیاره. از خواب پریدم و دیدم راسی راسی سید اومده و تو هشتی، بلند بلند با زنش حرف میزنه. سید میگفت: «آخه چه کارش کنم، در مسجده، نه کندنیه، نه سوزوندنی، تو یه راه نشونم بده، ببینم چه کارش میتونم بکنم.»...