داستان های کوتاه

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های کوتاه

داستان های جذاب و خواندنی

داستان جالب امتحان دامادها !!

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. 
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین BMW کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

هیولای نامرئی

این داستان عجیب ماجرای دختری است که گاهگاه از فرو رفتن دندانهای یک موجود نامرئی در بدنش ، وحشتزده می شد و داد و فریاد میکرد . حتی زمانیکه پلیس به کمکش شتافت باز هم به فریاد زدن ادامه داد . هیچکس نمیدانست این موجود ناشناخته که دندان های خود را در بدن این دختر بیچاره فرو می کند ، چیست ؟و تا به امروز نیز کسی موفق به شناسایی آن نشده است . در شب دهم ماه مه 1951 که شب آرام و گرمی بود ، پلیس این دختر را که دچار هیجانات شدید عصبی شده بود ، به مرکز فرماندهی کل اورد . پزشک مخصوص او را تحت معایناتی قرار داد و سپس در حالیکه غرغر می کرد ، کلاهش را روی سرش جابجا کرد و با اوقات تلخی گفت : این درست و منطقی نیست که برای معاینه یک دختر مصروع نصف شب مرا از رختخواب بیرون کشیده اید . شهرداری مانیل چیزی نگفت و با حیرت به پزشک عصبانی و دخترک بیچاره که فریاد می زد ، نگاه می کرد . تاول هایی که در محل دندان گرفتگی بود ، روی بازویش دیده می شد . آیا این امکان وجود داشت که در موقع بروز حمله عصبی خودش بازویش را گاز گرفته باشد ؟ و یا اینکه همانطور که ادعا می کرد موجودی نامرئی او را در اتاق دربسته اش وحشیانه مورد حمله قرار می داد ؟ هر چه که بود ، این مورد خاص آنقدر عجیب بود که آنها را وادار کرد تا پزشک را نیمه شب به آنجا بکشانند .شبیه همین اتفاق برای دختر 17 ساله ای بنام کلاریتا ولانوا (Clarita Villaneuva) رخ داد . حالات این دختر بقدری حیرات انگیز بود که مأمورین ، رئیس پلیس را فراخواندند و او به نوبه خود پزک مخصوص را بر بالین دختر حاظر کرد . و سپس هر دو به زندان رفتند تا علت آنهمه شلوغی و جنجال را پیدا کنند . پلیس این دختر را که از آوارگان جنگ بود و در خیابانهای شهر مانیل سرگردان شده بود و عده ای دورش جمع شده بودند ، را پیدا کرد . این دختر مدعی بود که توسط یک موجود نامرئی مورد حمله قرار گرفته است . ناظرین این صحنه که اغلب آنها از میخانه های اطراف بیرون آمده بودند ، او را مسخره می کردند و وانمود میکردند که او دیوانه است . به هر حال هر چه که بود ، پلیس قضاوت را به عهده متخصصین گذاشت . آنها دختر را در حالیکه سعی داشت خودش را از دست آنها خلاص کند ، گرفتند و به سلول زندان انداختند . زمانیکه در را پشت سرش بستند ، کلاریتا خودش را بر زمین انداخت و پلیس هم به خواهش او ، برای اینکه نگاهی به محل گاز گرفتگی روی بازویش بیاندازد ، ترتیب اثری نداد .

ادامه مطلب ...