اینجا بچه ها دست به پرنده هایی که از لانه افتادهاند نمی زنند. مبادا بوی آدم بگیرند. میگویند وقتی جوجهها بوی آدم می گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آنها غریبی کنند. غریبی درد بدی است. خدا نکند کسی به غریبی بیفتد. مهم نیست کجاست. مهم نیست چقدر دور است. اصلا دور و نزدیکی در مقابل غریبی حرفهای بی اهمیتی هستند. احساس غریبی در من از زمانی پیدا شد که بوی آدم گرفتم. یک گنجشک ایرانی مثل تمام گنجشکهای دنیا، پر سر و زبان و سحر خیز بودم. همچین ازین شاخه به آن شاخه میپریدم که برگ از برگ تکان نمیخورد.
گاهی وقتی لای شکوفههای گیلاس قر و اطوار میآمدم، گردن گربهی پشمالویی را هدف می گرفتم که درست روی دیوار مجاور نشسته بود و چهار چشمی مرا میپایید. با هر جابجایی، گردن آن ملعون هم میپیچید. من هم لج می کردم و مثل فرفره میچرخیدم. میخواستم گردنش آرترز بگیرد. قیافهاش دیدنی بود وقتی نیشش را باز میکرد واز اعماق حنجره مهیبش ناله ای میکرد و صورنش را مأیوس از شکار من باز میگرداند، خودش هم می فهمید اینکاره نیست. پریدن روی درخت گیلاس کار او نیست. پرندهی کوچکِ چالاکی میخواهد مثل من با بالهای سبز و خاکستری و سر سیاه که معلوم میکرد نر هستم و مثل همهی پسر بچههای بازیگوش بقول مادرم " گنجشک نبودم رقاصک بودم" یادش بخیر مادرم چقدر مراقب من بود. آدمها را دوست نداشت. یک قدری قدیمی فکر میکرد. در نظرش همهی دنیا خلاصه میشد در زندگی گنجشکها.