علم اندوزی
«لقمان حکیم
به فرزندش فرمود: با دانشمندان هم نشینی کن! همانا خداوند دل های مرده را
به حکمت زنده می کند. ، چنان که زمین را به آب باران».
کورحقیقی
« فقیری به در خانه
بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای
و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.
فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه
خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
آزادگی
«همسر مرد آزاده ای به
او گفت: نمی بینی که یارانت به هنگام گشایش، در کنار تو بودند و اینک که به
سختی افتاده ای ، تو را ترک کرده اند؟ او گفت : از بزرگواری آنهاست که به
هنگام توانایی، از احسان ما بهره می بردند و حال که ناتوان شده ایم ، ما را
ترک کرده اند.»
غیبت
«به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی گفت: از خود خشنود نیستم، تا به نکوهش دیگران بپردازم».
سخن چینی
«مردی به اندیشمندی
گفت: فلان شخص، دیروز از تو بدگویی می کرد. اندیشمند گفت : از چیزی سخن
گفتی که او از روبه رو گفتن آن با من شرم داشت»
تجسس
«حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.»
غفلت
«به عارفی گفتند: ای شیخ!
دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته
بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده
است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»
بخل
بخیلی سفارش ساخت کوزه و
کاسه ای را به کوزه گر داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه نویسم ؟ بخیل گفت
بنویس «فمن شرب منه فلیس منی؛ هر کس از آن آب بنوشد از من نیست » (بقره
249) باز کوزه گر پرسید: بر کاسه ات چه نویسم؟ بخیل گفت بنویس « و من لم
یطعمه فانه منی؛ هر کس از آن بخورد از من نیست .» (بقره 249)
تکبر
«آورده اند که روزی عابدی
نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در
وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که
ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس
چنان شد که شد .»
افسوس پادشاه به هنگام مردن
گویند
پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. طبیب از او خواست که وصیتش را بیان کند.
در این هنگام ، پادشاه برای خود کفنی انتخاب کرد. سپس دستور داد تا برایش
قبری آماده کنند. آن گاه نگاهی به قبر انداخت و گفت « ما أغنی عنی مالیه
هلک عنی سلطانیه؛ مال و ثروتم هرگز مرا بی نیاز نکرد، قدرت من نیز از دست
رفت.» (حاقه 28 و 29) و در همان روز جان داد .
عقل، بزرگترین نعمت الهی
«روزی
پادشاهی به بهلول گفت : بزرگترین نعمت های الهی چیست؟ بهلول جواب داد :
بزرگترین نعمت های الهی عقل است. خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود
گوید: خداوندا آن که را عقل دادی ، چه ندادی و آن که را عقل ندادی ، چه
دادی؟»
محافظت از خویشتن
« پادشاهی
به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری
است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»
عبرت
« گویند: روزی خلیفه از
محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه
می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و
به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع
(حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»
خطر سلامتی و آسایش
«آورده
اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و
تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و
خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می
مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا
گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن
سزاوارم به من عطا کند.»